گروه فرهنگ و هنر: جنگلی که ما را بلعید، دهمین اثر داستانی و پنجمین رمان منصور علیمرادی نویسنده، شاعر و پژوهشگر فرهنگ ـ ساکن در ونکوورـ در زمینه ادبیات داستانی کودک و نوجوان است که در انتشارات معتبر پرتقال به تازگی منتشر شده است.
رویدادهای این رمان در گیلان دویستوپنجاه سال پیش میگذرد. سه نوجوان دهکدهی زیبایشان را ترک میکنند تا در یک سفر سه چهار روزه به جنگل تاریک و اسرارآمیزی که همه از رفتن به آنجا پرهیز میکنند، بروند، اما ماهها در جنگل گم و سرگردان میشوند.
فضای رمان پر از رویدادهای جادویی و ماجراهای سحرانگیز و متاثر از اقلیم شمال و گیلان قدیم است...
به گزارش استقامت، از علیمرادی در حوزهی رمان بزرگسال: تاریک ماه، اوراد نیمروز، شب جاهلان، نام دیگرش باد است، سینیور، زیبای هلیل و در حوزه فرهنگپژوهی «لیکوها، کوتاهترین و کهنترین سرودهای شفاهی ایران، دفتر اول و دوم»، «شُروگ ماه، دفتر اول و دوم»، «افسانههای مردمان کرانههای هلیلرود»، «اشعار و ترانههای شفاهی مردمان حوزه هلیلرود». «فرهنگ بزرگ ضرب المثلهای مردمان حوزه هلیلرود» و «دیدنیهای ماسوله منتشر شده است.
در ادامه بخشی کوتاه از متن این اثر را تقدیم میکنیم تا با حال و هوا و فضای جادویی این رمان آشنا بشوید.
مِه در طول مسیر رقیقتر میشد و جریان باد کمتر. راه را در مسیری سبز و خیس ادامه دادند تا جایی که باز به محدودهای مه گرفته رسیدند که در وسط آن درخت بزرگی سر بر آسمان میسایید. پای درخت، برکهی کوچکی به چشم میخورد. پازوار که حسابی تشنه بود به سمت برکه دوید. لب برکه نشست و دستهایش را در آب کاسه کرد. ناگهان چشمش بالا رفت و در جا خشکش زد. در آن طرف برکه دخترِ زیبای کم سن و سالی با موهای بلند و بور نشسته بود و داشت بافتنی میبافت. پازوار دستپاچه سلام کرد. دختر بیآنکه سرش را از روی بافتنی بالا بیاورد با لحنی گوشنواز گفت: «خوش آمدی پازوار!» پازوار حیرتزده پرسید: « تو کی هستی؟ نام مرا از کجا میدانی؟» دختر گفت: «شاعر بزرگی مثل تو را همه میشناسند. شعرهایت را در اینجا همه ستایش میکنند پازوار. من عاشق شعرهای توام.» پازوار ذوقزده خندید: «راست میگویی؟» دختر همانطور که بافتنی میبافت سر تکان داد و موهایش مثل جلبکهایی طلاییرنگ روی آبِ برکه فرش شدند. پازوار گفت: «هیچکس مرا جدی نمیگیرد. شعرهای مرا مسخره میکنند. خندههایشان ناامیدم میکند.» دختر که در خرمنی از موهای بور و زیبا نشسته بود سر از روی بافتنی برداشت، صورت مهتابی و دلپذیرش به آرامی بالا آمد و به چشمهای پازوار دقیق شد: «تو پسر محشری هستی پازوار!»
روزمان نرسیده به حوضچه صدا زد: «با کی داری حرف میزنی؟» پازوار نخواست که بشنود. محو چشمهای زیبای دختر شده بود که به دو تیلهی درشتِ خوشرنگ میمانستند. چشمانی شگفتانگیز و سرشار از رنگ و جادو. دختر سرِ میلِ بافتنیاش را به سمت او دراز کرد: «شعری برایم بخوان پازوار.» در سینهی پازوار انگار پرندهای بیقرار سر به دیوارهی قفس میزد. گلویش خشک شده بود. دو قطره اشک از چشمانش سرازیر شد: «کسی مرا جدی نمیگیرد.» دختر گفت: «رهایشان کن، آنها قدر تو را نمیدانند، با من به سرزمین جادویی ما بیا، به جایی که همه عاشق موسیقی و شعرند.»
بعد آرام از جا بلند شد و مثل کبکی کوهی در علفزار خرامید. پاهای ظریف و عریانش در علفهای نرم و بلند گم میشد و سرِ موهای بورَش روی چمنزارِ سبز کِش میخورد. به زیبایی و غرورِ یک قو راه میرفت. پازوار کمان و کیسهی چرمی را لبِ برکه انداخت و در پی او به راه افتاد. دختر بیآنکه سر برگرداند گفت: «برایم شعری بخوان پازوار!» پازوار که از فرط ذوق زبانش بند آمده بود، نتوانست حرف بزند. دختر خونسردانه در علفزارِ مهگرفته گام برمیداشت و پازوار نمیدانست چه بگوید و چه شعری بخواند که او دوست داشته باشد. صدای روزمان از کنار برکه برخاست: «هووی تو کجایی؟»
به صدای روزمانِ گوشصدفی توجهی نکرد و نخواست که از آن موقعیت شیرین دل بکند.
روزمان لب برکه ایستاده بود و با حیرت به دور و بر نگاه میکرد. پازوار یکهو از پیش چشمانش غیب شده بود. از برکه جدا شد و روی ردِ پای او که به سختی بر علفها دیده میشد به راه افتاد. چند گام جلوتر یکهو چشمش به آن دو افتاد که بر کرانهی جنگل راه میرفتند. ناگهان حرف مرد جنگلی یادش آمد و دریافت که چه اتفاقی افتاده. میدانست اگر پای پازوار به جنگل برسد، دیگر هیچگاه او را پیدا نخواهد کرد. دوید. تا جایی که توان داشت دوید و از پشتِ سر کمرِ پازوار را که داشت با هیجان برای دختر شعر میخواند گرفت و او را روی علفها غلطاند. با تمام وجود سعی کرد دستها و پاهایش را محکم نگه دارد و او را مهار کند. پازوار سر و صدا میکرد و میخواست هر طور شده خودش را از زیر دست و پای روزمان گوشصدفی برهاند. دختر کمی آن طرفتر ایستاده بود و با صدایی که به زمزمهی جویبار شباهت داشت، تکرار میکرد: «رهایش کن، پازوار شاعر را رها کن.»
پازوار فریاد میکشید و کمک میخواست. روزمان تلاش کرد در همان حالت آهنِ آتشزنه را از جیبش بیرون بیاورد. صدای فریاد پازوار در جنگل میپیچید و دختر با همان لحن آرام و شیرین تکرار میکرد: «پازوارِ شاعر را رها کن. پازوارِ شاعر را رها کن.»
پازوار یکهو از زیر دست و پای روزمان خودش را بیرون خزاند، مثل بَبر به سمت دختر دوید و فریاد کشید: «بدویم به سمت تاریکی.» روزمان آهنِ آتشزنه را به سنگ کنار دستش کوبید و جرقهای در علفهای خشکِ گوشه سنگ افتاد. علفهای خشک در نسیمِ ملایم شعلهور شدند و دختر در یک چشم به هم زدن محو شد. پازوار مثل دیوانهها به اطراف نگاه میکرد. به هر طرف که چشم میچرخاند از دختر خبری نبود. آتش داشت شعله ور تر می شد. پازوار دست به گریبان برد و یقه پیراهنش را جر داد، فریاد کشید: «کجایی؟ کجا رفتی؟»
روزمان به سمت پازوار رفت، دستش را به آرامی گرفت و او را در گوشهای از چمن روی تخته سنگی نشاند. کمی بعد او را که در خود مچاله شده بود کول گرفت، به کنار برکه آورد و در آب انداخت. پازوار چند بار در آب برکه غوطهور شد و بعد که قد راست کرد با خشم و خروش فریاد کشید: «چه به روزگارش آوردی روزمانِ گوشصدفی؟» روزمان بر کنارهی آبگیر نشست: «روح یک پری بود پازوار! روح یک دخترِ پری که صدها سال پیش مرده است.»
نظر خود را بنویسید