گروه فرهنگوهنر: کافه ریتون مدتیست میزبان آثار نقاشیهای هنرمند جوان علی غلامحسینینژاد است. او آنطور که خودش را با نوشتهای بر روی یکی از تابلوهایش معرفی کرده: «متولد آذرماه سال ۵۹ شهر کرمان است که از کودکی با نقاشیهایی که مادرش برای او میکشیده عاشق هنر میشود». گزارشی که در ادامه میخوانید متن کوتاه شدۀ صحبتهای ما با این هنرمند است. متن کامل آن را بهزودی در «پایگاه خبری فردایکرمان» بخوانید.
غلامحسینینژاد هنوز درختهای اناری که مادر برایش میکشید را به یاد دارد و میگوید که به عشق مادرش، او هم چپدست شده است و تاکید میکند در علاقهاش به هنر، پدرش هم که خط مینوشته جای خاص خود را دارد. «آغاز شکلگیری فرم زندگی هنری او».
او در گفتوگو با خبرنگار استقامت بیان کرد: «تاثیر نقاشیهای مادر، و پدرم که خط خوبی داشت، به مرور سبب علاقۀ من به هنر شد».
این نقاش کرمانی ادامه داد: «بزرگتر که شدم، در مدرسه هم هنر، درسی بود که در آن مورد تشویق قرار میگرفتم».
غلامحسینینژاد افزود: «تشویق معلمان که مرا با استعداد میخواندند و همچنین تاثیر خانواده سبب شد وارد هنرستان بشوم. ما نظام قدیم بودیم و هنرستان ما روبهروی عباسعلی بود. در هنرستان گرافیک میخواندم».
وی با اشاره به دلیل گرایشش به نقاشی بیان کرد: «یک دورۀ کوتاه با آقای مجتبی یزدانپناه همکاری کردم اما کار گرافیک که انجام میدادم احساس میکردم دنیا خیلی محدود است به این دلیل که یکسری از آدمها که مشتری بودند خیلی در خلقِ کار تاثیر داشتند و من خیلی ارتباط نمیگرفتم. دوست داشتم کار خالصتری انجام دهم».
خبرنگار استقامت سوال کرد: «نقاشیهای شما الان متفاوت هستند و صاحب یک سبک و روش شدهاید، چطور به این موضوع دست پیدا کردید؟». غلامحسینینژاد پاسخ داد: «پس از سالها از من سوال میکنند که چرا هنر را آموزش نمیدهم و من پاسخ میدهم در کارهای تکنیکی هنرهای تجسمی، اساتیدی هستند که بسیار از من قدرتمندتر هستند و میتوانند نقاشی را به خوبی آموزش بدهند».
وی ادامه داد: «یکی از دوستان معتقد است، کارم آنچنان وارد زندگی من شده که مثل یک تراپی میماند و مثل این است که دنیایی برای حال خوب کردن خودم است، و واقعاً همینطور است».
غلامحسینینژاد بیان کرد: «وقتی بچه بودم شخصیت منفی کارتونها آنقدر روی من تاثیر میگذاشت که به اتاق پناه میبردم و داخل اتاقکی که با پشتیها برای خودم درست کرده بودم با دفتر نقاشی خودم را سرگرم میکردم و عملاً دنیای من آنجا بود. آنجا یک روند قصهگویی هم برای خودم داشتم و با کنار هم چیدن شخصیتهای منفی و مثبت، کار را برای خودم تمام میکردم».
وی یادآور شد: «از سوی دیگر عکسالعمل افراد پس از دیدن کارهایم برای من خیلی مهم بود و سعی میکردم نقاشیهایم را در معرض دید دوستان و همکلاسانم بگذارم زیرا عکسالعمل و میمیک صورت آنها پس از دیدن نقاشی برای من جذاب بود و در واقع دنبال چیزی فراتر از تکنیک بودم».
غلامحسینینژاد گفت: «من نقاشی خلاق کار میکنم و شیوههایی که الان برای آموزش دارم به همین شکل است. به شاگردانم میگویم که انواع و اقسام متریالها را داشته باشند و روی کاغذ، رها کار کنند. در زمان کودکی برای آموزش نقاشی، شئی را مقابل ما میگذاشتند و از ما میخواستند آن را نقاشی کنیم و این سبب استرس میشد. اما من از شاگردانم میخواهم که از کاغذ بزرگ استفاده کنند زیرا کاغذ کوچک آنها را محدود میکند و از دانشآموز میخواهم که در اولین قدم، ترس خود را کنار بگذارد، اولین قدم رها کردن و پا گذاشتن روی ترسها است و بعد در مراحل بعدی قسمتهای کار را جدا میکنم و بعد تکنیکها را آموزش میدهم. در واقع من در آموزش نقاشی، تجربۀ خودم که خلاقیت است و مبانی را آموزش میدهم».
وی در ادامه دربارۀ دلیل ارائۀ کارهایش در کافه به جای گالری و آتلیه بیان کرد: «من وقتی که برای دیدن کارها به گالری میروم یک سری آدمهای محدودی را آنجا میبینم که خودشان در حوزۀ هنر هستند و برای من انگار یک مهمانی خانوادگی است. زندگیهای کنونی به شکلی است که افراد صبح تا شب درگیر کار کردن هستند و فرصت این را ندارند که برای دیدن تئاتر بروند یا سینما بروند و یا برای دیدن کارهای هنری به گالری بروند. انگار این موارد از لیست کاری و زندگی آدمها خارج شده است. به همین دلیل تصمیم گرفتم کارهایم را در کافه ارائه بدهم تا انواع و اقسام آدمها که به کافه میآیند بتوانند کارها را ببینند».
غلامحسینینژاد با بیان اینکه از این شیوه راضی است، افزود: «حدود ۱۸ سال است که با تکنیکهای متفاوت رنگها و قهوه کار میکنم. کارهایی دارم که یک ماه در کافه نشستم و روز به روز اتود زدم و بعد تکتک اتودها را در کافه به نمایش گذاشتم و این برای همه جالب بود که زندگی یک آدم که یک ماه در آن فضا زندگی کرده و تجربۀ او را میدیدند».
وی ادامه داد: «من در این محیط چیزهایی از آدمهای معمولی شنیدم و آنچنان به کار من کمک کرده که یک آدم که دارد کار هنری انجام میدهد این کمک را به من نکرده است».
وی گفت: «یک روز خانمی در کافه به من گفت همۀ آدمهایی که دربارۀ کار تو نظر میدهند، دارند به تو یک نکتههای تکنیکی را میگویند اما من دارم تو را در کارهایت میبینم. این حرف بسیار زیبا بود و به من حس عجیبی داد. به او گفتم من تمام تلاشم همین است».
این نقاش کرمانی خاطرنشان کرد: «تمام کتابهای هنری به یک جمله ختم میشوند، همۀ آنها دربارۀ انتقال عواطف بحث میکنند و تمام تلاش من همین است. در کافه ساعتها در کنار آدمهای متفاوت مینشینم و آنها حرفهایی به من میزنند و میگویند که تا الان نشده به یک آدم غریبه این حرفها را بزنند. آنها میگویند وقتی اینجا مینشینیم و با تو صحبت میکنیم احساس بسیار خوبی داریم و فقط نیامدیم یک قهوه یا شام بخوریم و بعد از آن افراد زیادی با من تماس میگیرند که برای آموزش نقاشی به کجا میتوانند مراجعه کنند».
وی ادامه داد: «وظیفۀ من این است که کارهایم را از گالری بیرون بیاورم و اینجا در معرض دید بگذارم، هرچند اگر کارهایم در گالری باشند رزومۀ بسیار خوبی برای من خواهد بود ولی من قید رزومه و بیمه هنرمندان را زدم و به کافه آمدم که حالم خوب باشد و از زمانی که نمایشگاه را گذاشتم بیشترین دیالوگی که شنیدم این بوده که ما چقدر حالمان خوب شده است».
وی اظهار کرد: «با توجه به روحیهای که دارم آنچه که در بسیاری از جاها به من کمک کرده است هنر بوده، سراسر زندگی من اگر تمام خاطراتم را تعریف کنم همۀ آنها هنری است و بعد بهمرور این هنر وارد زندگی من شده است. نوع راه رفتن، نوع حرف زدن و نوع لباس پوشیدن من، در حقیقت الان خود من هستم».
وی افزود: «دو استاد بزرگی که من از آنها تجربه کسب کردم، طبیعت و بچهها بودند. بچهها خالصترین کارها را ارائه میدهند و خودشان و تفکراتشان را نقاشی میکنند. آنها یک جسم و یک دایرۀ روح هستند. در طول زندگی، فکر، منیّت، دغدغههای ذهنی و نشخوارهای فکری به ما اضافه شده است و این دایره را بزرگ کرده است».
غلامحسینینژاد تاکید کرد: «من متوجه شدم که با هنر میتوانم این دایرۀ فکری را در خودم کوچکتر کنم و هنر مانند یک مدیتیشن میماند که من را در لحظه نگه میدارد و روح و روان من را بزرگتر میکند».
وی با اشاره به تاثیر خراب شدن یک پارک، خشک شدن درختان و از بین رفتن گیاهان به دلیل تغییر و تحولات فضای اجتماعی و شهر بر فکر و ذهنش، بیان کرد: «با دیدن این چیزها تا مدتها ناراحت میشوم و اگر هنر، نقاشی و هنرمندان نباشند تحمل اینها برای من واقعاً سخت است پس من میگویم، زیست هنرمندانه هم درد دارد، هم رنج دارد و به هم امید دارد».
نظر خود را بنویسید