رحیم بنیاسد آزاد
خبر را در گذر کوتاهی در فضای مجازی دیدم و مثل همة این سالها این گذرهای کوتاه فضای مجازی من را مبهوت رفتن چهره دیگری از اهالی فرهنگ کرد، و دیگر شده مرجع خبر و گریزی از آن هم نیست،
«محمد حسین اسلامپناه» هم رفت و یکی دیگر از نسل گذشته را از دست دادیم وآرام آرام داریم از آن نسل انسانهای پرتلاش و کم ادعا تهی میشویم. انسانهایی که کار و فعالیتشان صرفا برای خود هنرشان بود و تا آخر هم همان را بیهیچ جار و جنجانی ادامه دادند. او را چند سال پیش شناختم، جایی که دنبال افراد فعال حوزه فرهنگ و هنر بودم، مشتاق دیدار و گفتوگو با او بودم؛ اولین بارکه به حجرهاش در بازار کرمان رفتم مجذوب آنجا شدم. حجرهای ساده و موقر، اما به وسعت تاریخ و هنر، هر گوشهاش پر از هنر و زیبایی بود، میزی که اکثر اوقات پشت آن بود وصورت خندانش از پشت قلم و ابزار کارش با آن نور ملایم خودنمایی میکرد و تو نمیتوانستی به عمق آن چهره نروی و نگویی که چطور این همه هنر پشت این چهرة آرام و خندان نهفته، و او فارغ از همة هیاهوها در حجرهاش نشسته و آرام و بیصدا کاری میکند که عاشقش است و هیچ وقت نخواسته خود را از این فضای امن و کنج دلنشین حجرهاش جدا کند و خود را بزرگتر بداند که انصافا بزرگ بود و بزرگ؛ ولی برای او بزرگی در چیز دیگری بود همین که در حجرهاش کار کند و روزانه با افراد مختلفی که به دیدنش میآمدند گپ بزند اوج بزرگی بود. او نمیخواست خود را اسیر هیاهوهای مرسوم امروز کند؛ آن روز از او عکسهای زیادی گرفتم و هر خواسته من را برای نشستن، برخاستن و جابهجایی برای عکس را میپذیرفت و در آن سن و سال مطیع من بود، چیزی که کمتر دیدم. پای صحبتاش که مینشستی تواضع خاصی در کلامش بود و میگفت من که کارخاصی نکردم؛ معتقد بود کاری که دوست داشته و عاشقش بوده را انجام داده و نیاز نیست خیلی آن را خاص جلوه دهد، ولی او کارهای خاصی کرده بود از همکاریاش با «ایرج افشار»، کتابها و آثاری که کار کرده همه گواه این ادعا است.
آرمان و آرزو برای او همان کنج حجرهاش بود که در دوران مدرن که همه چیز تغییر کرده او آنجا را به همان شیوه گذشته حفظ کرده بود، او دوست نداشت از مامن خود جدا شود. صحافی، بو و لمس چرم او را راضی میکرد؛ او کارهایش را کرده بود، هر کاری که دوست داشت، حالا دیده شد یا نشد و آنگونه که شایسته بود قدر دانسته شد یا نه؛ بماند؛ هر چند قدر دیده نشد و ندیدند مثل همة هم نسلان او که یکی یکی رفتند و حالا ما باید حسرت نبودنشان را بخوریم. او قدر واقعی را از کسانی دید که همیشه در حجرهاش کنار او و پای صحبتاش بودند و هر مهمانی از اهالی فرهنگ که به کرمان میآمد دنبال او میگشت. او در کهنه کتابش در بازار هیچوقت تنها نبود و اکثر اوقات کسی را کنارش میدیدی، جایی که با رفتناش تنها شد و باید با حسرت بگوییم تنهایی کهنه کتاب اسلامپناه!
نظر خود را بنویسید