سیدمحمدعلی گلابزاده*
سر در گریبان و دلافسرده، داشتم اظهارنظرهای مسئولین وزارت آموزش و پرورش را مرور میکردم که گویا هر روز از میزان موفقیتهای تحصیلی دانشآموزان کاسته و بر عقبماندگیهای آنان افزوده میشود، بهگونهای که بر اساس اعلام خبرگزاری ایسنا، روزنامههای همشهری، عصر ایران و... امروز میانگین تحصیلی آنها در مرز 10 قرار دارد (89/10) خبری که حتماً باید بر آن اشک حسرت ریخت.
سرزمینی که از دیرباز مهد علم و دانش بوده و نامآورانی را به تاریخ عرضه کرده که هرکدام به عنوان فخر یک جامعه بسنده میکنند، حالا کارش به جایی رسیده که رهروان کوی دانش و علماندوزی، در پایینترین سطح آموزشی قرار گرفتهاند و بیمیلی به ادامۀ تحصیلات عالیه، دامن جامعه را گرفته و این اندوه و تأسف، هر روز بیشتر و بیشتر میشود.
باری با چنین غم بزرگی دست به گریبان بودم که دوست نازنینی از راه دور، تصویر یک سند را برایم فرستاد و اندوه مرا صد چندان ساخت. به این سند که در واقع صحیفۀ شرف و بزرگی و کمال انسانی معلمین و مدرسین دیروز ماست توجه بفرمائید: «بسماللهالرحمنالرحیم، به خداوند متعال و کلام مجید او سوگند یاد میکنیم که به منظور پیشرفت و اصلاح امور فرهنگ، با صوابدید یکدیگر، بدون در نظر گرفتن منافع خصوصی، صمیمانه همکاری کنیم و در این راه هر نوع مخاطرهای را مشترکاً استقبال کرده و میان منافع خود و دیگران تفاوتی قائل نشویم.
به تاریخ 22/6/1333 ـ عبدالله حسینی ـ عباس صباحی ـ عباس عبدالرحمانی ـ محمدکاظم آقابخشی ـ یحیی مرتضوی - یدالله واجد سمیعی ـ فتحالله شعاعی ـ عبدالمظفر بقائی ـ محمد توحیدی ـ مصطفی نادری ـ محمدعلی مصطفائی ـ محمود نصری ـ محمدحسین ایرانمنش ـ مصطفی نکوئی ـ احمد نصری».
در این سند که درست 70 سال پیش تهیه شده، چند نکتۀ مهم و اساسی وجود دارد که به آسانی از کنار آن نباید گذشت.
نخست؛ اسلامخواهی، تعهد و پایبندی صادقانه و صمیمی جامعۀ فرهنگی و معلمین و مربیانی است که رهنما و راهگشای دانشآموزان به شمار میرفتند.
آنها قسمنامۀ خود را با نام و یاد خداوندی آغاز میکردند و با همۀ وجود به آن باور داشتند، همان اصلی که امروز بعضاً و گاهی جای آن را خالی میبینیم، زیرا برخی ناشیانه برآنند تا با ظاهری آراسته، دانشآموزان را به این باور برسانند که آنها تجسّم اسلام واقعی هستند و سخنشان باید فصلالخطاب باشد، در حالیکه به آنچه میگویند، پایبند نیستند و تمثیلی از این ضربالمثل معروف به شمار میروند که «رطب خورده منع رطب کی کند؟».
همین چندی قبل شاهد بودم، یک متقاضی ورود به عرصۀ معلمی، درخواست خود را نوشته بود، اما همین که آن را در پاکت قرار داد، با ترس و لرز سر پاکت را باز کرد و گفت: خدا خواست یادم آمد که «بسمه تعالی» را ننوشتم، والّا درخواستم پذیرفته نمیشد! به راستی با این باور و یقین، چگونه میتوان شاگردان را به راه دینخواهی هدایت کرد؟
باری یکی از امضاءکنندگان این سند، شادروان محمد توحیدی است، مدرّس فیزیک و مردی که نمونۀ بارز شرف و احساس مسئولیت و دلسوزی تام و تمام به شمار میرفت، همین ویژگیها زمینهای را بهوجود آورد که شاگردان و دستپروردگانی چون شهید ایرانمنش و قیصر امینپور را به جامعه عرضه کند؛ آیا همین یک مورد به عنوان سند افتخار و بالندگی او و آموزش و پرورش، بسنده نمیکند؟
ازجمله امضاءکنندگان دیگر این سند، شادروان عباس صباحی است که در عرصۀ مدرسهسازی و خدمتگزاری فرهنگی، تندیس صداقت و درستی و ایمان و باور بود، هم او که شورای نامگذاری دهههای اخیر ـ حتماً به عنوان سپاسگزاری از خدمات صادقانۀ او!! ـ نامش را از روی خیابان برداشتند.
آیا آنها که بر همۀ ارزشها خط بطلان میکشند و به چنین تغییرات ناستودهای دست میزنند، از حال و هوای آن ناموران خبر دارند؟ آیا اصلاً آنها را میشناسند؟ چه گناهی بالاتر از اینکه نام خدمتگزاری که به خداوند متعال و قرآن کریم سوگند میخورد که تمامی خطرات راه را بپذیرد و همّ و غمّ خود را صرف تعلیم و تربیت فرزندان این دیار کند، اینگونه تضعیف شود؟
مگر نه اینکه برداشتن نام یک خدمتگزار صدیق از روی اثری که یاد او را تداعی میکند، ضربهای سنگین به حیثیت و آبروی اوست؟ «بزرگش نخوانند اهل خرد / که نام بزرگان به زشتی برد».
به راستی مسئولین آموزش و پرورش دیار کریمان، کجا سیر میکنند، چرا نباید مدافع همکاران خود و خدمتگزاران صدیق دیروز باشند؟ بر این اساس چگونه انتظار دارند آیندگان نام آنها را به نیکی برد؟ آیا «صباحی»ها هم مثل دیگرانی که به اتهامهای واهی، نام خیابانشان را عوض کردند، شکی در مسلمانیشان وجود داشت؟ مگر آنان که رفتند و جانشان را فدای آرمان و عقیده و سرزمینشان کردند و امروز بهعنوان شهید، نامشان زیب و زیور خیابانها و معابر ماست، دستپرودۀ همین معلمین نبودند؟ حالا چگونه راضی میشوند نام معلمشان از روی خیابانی برداشته شده و نام آنها، جایگزین شود؟!
پیداست که وقتی آموزش و پرورش ما تا این حد منفعل و بیتفاوت است، وقتی فرهنگ ما، سرافرازیهای گذشتۀ خود را فراموش میکند، یا اصلاً از آن اطلاعی ندارد، آن وقت حاصلش میشود اینکه: سطح تحصیل و توفیق دانشآموزان ما به مرز عدد 10 فرو افتد و زنگهای خطر به صدا در آید.
باری، کسانی که این سند را امضاء کردهاند، حداقل برای نگارنده که توفیق شاگردی برخی آنها را داشتهام، آن قدر قابل تقدیس هستند که هنوز در برابر نام بزرگشان سر تعظیم فرود میآورم و هر بار که توفیقی به دست آید، به خاکبوسی آنها میروم. یقین دارم این احساس در همۀ شاگردان این فرزانگان خداجو وجود دارد.
ممکن است این پرسش پیش آید که اصلاً چه نیازی بود که معلمین شریف یاد شده، به تهیۀ چنین سوگندنامهای اقدام کنند؟ مگر درس دادن و انجام وظیفۀ معلمی، نیازی به قسم خوردن دارد؟ و آیا این اقدام، خدای ناکرده در راستای نوعی ریا و ظاهرسازی است؟ مهمتر از همه، خطرات مورد اشارۀ آنها چه بوده است؟ مگر تدریس و حضور در کلاس درس، میدان جنگ و نبرد بوده که خطر کشته شدن در میان باشد؟
برای پاسخگویی به سؤالاتی از ایندست، لازم به توضیح است که در آن روزگار دو مسئلۀ مهم وجود داشت، نخستین وجود سودجویانی که تلاش میکردند تا با خاموش کردن معلمین معترضی چون یادشدگان در این سند و تهدید و تطمیع آنها به آلاف و اولوفی برسند و حتی از تغذیۀ رایگان دانشآموزان سوءاستفاده کنند، تا آنجا که گاه معلمین شریف و درستکاری که لب به اعتراض میگشودند را تهدید میکردند و میکوشیدند تا به هر قیمتی آنها را به سکوت وادارند.
اما نکتۀ دوم اینکه، برخی پدران به توصیۀ معدودی از تاجران فرش، تلاش میکردند راه تحصیل را به روی کودکان معصوم ببندند تا آنها مجبور شوند پشت دارهای قالی بنشینند و آن قدر قالی ببافند که از سر انگشتهای نازکشان خون جاری شود، تا با دستمزد ناچیز، هم نانآور خانواده باشند و هم بر مال و ثروت تجار قالی بیفزایند و فرشهایی را که چون بوم نقاشی و نگارستانی از هنر بود، زیر پای قدرتمندان جهان بگسترند.
در چنین وضعیتی، معدودی از دستاندرکاران قالی و قالیبافی که با تحصیل بچهها، کاسبی خود را بیرونق میدیدند تا آنجا پیش میرفتند که در مواردی تصمیم میگرفتند، تشویقکنندگان و معلمین و مدرسین را از میان بردارند و آنها را به قتل برسانند. به عنوان نمونه وقتی حاجاکبر صنعتی، این بچهها را جمع کرد و با تأسیس پرورشگاه، زمینۀ تحصیل آنها را فراهم ساخت، فردی را اجیر کردند تا او را بکشد.
روزی که حاجی ظرف ماستی به دست داشت و روانۀ خانه بود آن مرد خود را به او رساند و با تنهای که زد، حاجی را به زمین انداخت، کاسۀ ماست حاجی را شکست و منتظر بود که او بلند شود و اعتراض کند تا به همین بهانه، کار را به دعوا بکشد و او را به قتل برساند، البته حاجاکبر که از این دسیسهها خبر داشت از زمین بلند شد و به جای اعتراض، از او عذرخواهی کرد. فردا حاجی با هدیهای به منزل او رفت و گفت: شنیدهام که تو شمعساز هستی و چون شمعهایی که تولید میکنی بوی بدی میدهند مشتری و خریدار نداری، به این دلیل عصبانی هستی و به دنبال بهانه میگردی، حالا من آمدهام تا فرمول ساخت شمع بدون بو را به تو یاد بدهم تا...
نمونۀ دیگر، عملکرد پدر فتحالله قدسی ملقب به «فؤاد کرمانی» است که وقتی میدید پسرش، برخی اوقات خود را به یادگیری و با سواد شدن سپری میکند، او را به سختی سرزنش میکرد، تا یک روز متوجه شد او کار خود را کرده و به سواد خواندن و نوشتن دست یافته، لذا با عصبانیت، دست او را گرفت و با خط نوشتهاش به سراغ قصاب بازار رفت و گفت، اوستا قصابباشی این خط نوشتۀ پسر را میگیری که هَف تِرَم (کمتر از 200 گرم) گوشت به ما بدهی؟ قصاب، خندهای کرد و گفت، اینا به درد نمیخوره، پول بده. پدر فؤاد او را نزد سبزیفروش برد و... پاسخ او هم مثل قصاب بود. در اینجا پدر، فؤاد را مخاطب قرار داد و گفت، بچه، چرا دنبال چیزی و کاری میروی که به هف ترم گوشت و 15 سنگ سبزی نمیارزد؟!!
به هر روی، این ماجراها را نقل کردم تا شاهدی بر ادعای یاد شده باشد و اینکه ای بسا امضاءکنندگان این سند، با تهدیدهایی از این دست روبهرو شده باشند، اما همه همقسم میشوند تا بدون هرگونه ترس و واهمهای، رسالت خود را به انجام رسانده و در جهت گسترش علم و دانش گام بردارند.
به راستی بزرگوارتر از این فداکاران عرصۀ فرهنگ کجا سراغ دارید؟ مگر نه این است که پیامبر بزرگ اسلام میفرمایند: «مدادالعلماء افضل من دماءالشهداء»، در این صورت چگونه قدر آنان یعنی معلمان عالم پرور را آنگونه که شایسته است نمیدانیم؟
حالا برگردیم به آغاز سخن و این پرسش که چگونه، در آن روزگار سختی و سرشار از دشواری، با حقالتدریسی که به نسبت بیشتر از امروز نبود معلمان فداکار، همقسم میشدند که به هر قیمتی کاروان دانش و دانشوران را به پیش ببرند تا عَلَم بزرگانی چون افضل کرمانی، خواجوی کرمانی، عماد فقیه، بهمنیار، باستانی پاریزی، ناظمالاسلام و ناظمالاطباء کرمانی بر زمین نماند و کرمان به عنوان بخشی از خاک همیشه سرافراز ایران، منادی علم و دانش باشد و ایران نیز همچنان بر پیشانی تاریخ فرهنگ بدرخشد.
اما امروز بر اساس اعلام دستاندرکاران آموزش و پرورش میانگین معدل محصلین ما به مرز 10 میرسد. در اینجا، هرگز پیشداوری نمیکنم و گناه را به گردن معلمین و مدرسینی که بسیاری از آنها هنوز هم در نهایت دلسوزی، به انجام رسالت خطیر خود مشغولند، نمیاندازم، اما این حق را برای خود قائل هستم که به عنوان یک فعال فرهنگی علت این وضعیت اسفبار را جویا شوم.
از یاد نبریم اگر این مسئلۀ بسیار مهم، به داوری تاریخ سپرده شود، آن وقت چه پاسخی برای آن خواهیم داشت؟ تاریخ با عرضۀ این سند خواهد گفت، سلسلۀ این شرافت و فداکاری، تا آنجا بود که حتی در سالهای بعد، وقتی برخی معلمین مانند مرحوم نکوئی، شادروان انجمشعاع و... از چگونگی چنین سوگندنامهای آگاه شدند، از باب تبرک و تیمن و نیز همراهی خود با دیگر امضاءکنندگان، شتافتند و اعلام کردند که ما هم بر این سریم و جز به ترقی و تعالی دانشآموزان نمیاندیشیم. مباد اینکه بگوییم «هرچه آید سال نو، گوییم دریغ از پارسا».
* رئیس پژوهشکده کرمانشناسی
نظر خود را بنویسید