فردایکرمان - عباس تقیزاده: در کودکی وقتی به مهمانی میرفتیم یا از سفر مشهد و... برمیگشتیم مادرم سوغاتیها را در بقچه میگذاشت و به خانه همسایهها میبردیم. بقچه کارکردهای دیگری هم داشت. برای نگهداری ظرف غذا، لباس و... که معمولا پارچهای از جنس باارزش و مرغوب مثل پته و مخمل بود.
اما این روزها بقچه؛ خواندنی شده است. بقچهای پر از قصه در دو جلد را انتشارات معین از قصههای استاد هوشنگ مرادیکرمانی منتشر و در اختیار علاقهمندان قرار داده است.
مرادیکرمانی چند سالی میشود در اوج نویسندگی از دنیای نوشتن خداحافظی کرده و بر خلاف بسیاری از نویسندگان در برابر وسوسه برای نوشتن، قلم را کنار گذاشت تا به ورطۀ تکرار نیفتد. با انتشار بقچه نشان داد بر تصمیم خود ایستاده است.
دربارۀ دلیل انتخاب نام بقچه مدیر انتشارات معین در ابتدای کتاب بقچه از قول استاد هوشنگ مرادیکرمانی نوشته است: «در خصوص انتخاب نام «بقچه» از نویسنده یاری جستیم که در نوشتههای خود در به کار بردن و رواج واژهها و نامهای در حال فراموشی یا فراموششده، پیوسته همت گماشته. او [مرادی کرمانی] طبق معمول به انبان خاطرههای خود ناخنک زد و چنین گفت: «مادربزرگم زنی پخته و آدابدان بود. هر وقت میخواست هدیهای به مناسبتی برای کسی بفرستد آن را میگذاشت تو سینی و سینی را میگذاشت تو بقچه، که «پته» بافت کرمان بود یا «ترمه یزد» که هر دو نقش و نگارهای زیبا و جنس عالی و مرغوب داشتند. بقچه را میداد بغل من یا میگذاشت روی سرم و میگفت «مثل بچه آدم با دقت و مواظبت ببر به خانه فلانی و بگو ناقابل است. اگر هم جایش چیزی دادند فوری نگیر، تعارف کن، زور که آوردند بگیر و بیار». یک یا دو بار از شما چه پنهان پایم را تو یک کفش کردم که به جان بیبی نمیبرم و منباب تعارف گفتم «خودتان گفتید قابل ندارد. لایق بیبی نیست.» بیبی دعوام میکند که: «چرا مثل گداها چیز قابلندار و به دردنخور را ورداشتی آوردی. اگر قلوهسنگ هم میدادند محض احترام میآوردی؟!..» کار من شده بود هی چیز قابل ببر و هی چیز ناقابل بیار!
ما قانع شدیم اسم بستههای کتابمان را بگذاریم «بقچه قصههای کوتاه و بلند» تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
بقچه دو جلدی است یک جلد شامل قصههای کوتاه و جلد دیگر دربرگیرندۀ قصههای بلند مرادیکرمانی بهغیر از شما که غریبه نیستید و قصههای مجید است. بقچه با قصۀ کوچۀ ما خوشبختها شروع میشود که در سال 1349 در کتاب معصومه و دو سال قبلتر از آن در مجلۀ خوشه چاپ شده است.
یکی از بقچههای مرادیکرمانی با قصههای کوتاه کتابهای تنور و داستانهای دیگر، لبخند انار، بچههای قالیبافخانه، پلوخورش، ته خیار، قاشق چایخوری در 902 صفحه خواندنی شده است و در بقچۀ دیگر داستانهای بلند مربای شیرین، مهان مامان، نخل، نه تر و نه خشک، خمره، مشت بر پوست، ماه شب چهارده، نازبالش و آب انبار در 853 صفحه جمع شدهاند.
اقدام انتشارات معین و مرادیکرمانی بسیار حائز اهمیت است چراکه کار را برای دوستداران قصههای مرادیکرمانی آسان کرده تا هم بتوان به مجموعه داستانها در بقچه دسترسی داشت و هم انتخابی عالی را برای هدیه دادن در اختیار علاقهمندان کتاب گذاشته است.
مرادیکرمانی متولد روستای سیرچ است. جایی که حضوری مستمر و پررنگ در قصههایش دارد. قصههایی که بوی پونه میدهند. از صدای بلبلهای هزاردستان، موسیقی رودخانه و استواری سرو سیرچ لبریزند. در قصههایش گرچه معمولا طنزی تلخ را میخوانیم اما مرادی شیرینی کتابخوانی را به خوشمزگی رطبهای بزمانی خانۀ مادریاش در شهداد در خاطر بسیاری نشانده و بسیاری را کتابخوان کرده است.
بقچۀ پته را برداریم. بقچۀ مرادیکرمانی را در آن بپیچم و به یکدیگر هدیه دهیم.
*دکترای ارتباطات، پژوهشگر و روزنامهنگار
نظر خود را بنویسید