سیدمحمدعلی گلابزاده: دوستی داشتم که قریب پنجاه سال از همراهیهایش بهره بردم و صفای باطن او همواره برایم مثال زدنی بود. پس از فراغت از تحصیل در دانشگاه اصفهان، ایشان هم به کرمان آمد و با جامۀ سپید پزشکی، درمان بیماران این دیار را همت گمارد. در سالهای نخست و فراغت، بیشتر با هم رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم، اما به تدریج که گرفتاریهای پزشکی و تدریس دانشگاهی او افزوده شد و من نیز گرفتار امور فرهنگی مختلف و کارهای اجرائی گوناگون شدم و خانوادهها نیز علاوه بر درگیریهای معمولی، مسئولیت نگهداری نوهها را نیز پذیرفتند، این رفت و آمدها به حداقل رسید.
در این میان، دو درخت، پیوند ما را با دکتر و خانوادۀ ایشان حفظ میکردند، یکی درخت شاهتوتی که در خانۀ ما بود و هر سال تابستان وقتی به بار مینشست، از میوههای پر آب و شاداب و مثال زدنی آن میچیدم و شخصاً به خانۀ دوستمان میبردم و به این ترتیب دیداری تازه میشد و غم مهجوری از یاد میرفت. این اقدام معمولاً سه چهار باری در تابستان تکرار میگردید. در عوض، دوست ما نیز، در همان ایام یا کمی پس از آن، از درخت خرمالوی خانۀ خود و از محصولی که مرغوبیت خاصی داشت، در دفعات مختلف چند جعبۀ خرمالو برای ما میآورد که بهدلیل کیفیت و اطمینان از سلامت آنها، همسرم خرمالوها را خشک میکرد و برای بچهها و نوههایمان به داخل و خارج میفرستاد.
این پیوند آن قدر مغتنم بود که گاهی به دوست پزشکم میگفتم: خداوند این دو درخت را برای ما و شما حفظ کند، زیرا میترسم اگر چنین بهانهای در کار نباشد، گرفتاریهایی که روزبهروز بر آنها افزوده میشود، ما را از دیدار هم محروم سازد.
چندی پیش این یار نازنین به بیماری سختی مبتلا شد و روزبهروز بر شدت آن افزوده گردید. تا یک ماه پیش که به اوج خود رسید از طرفی، تقریباً از همان زمان، درخت شاهتوت خانۀ ما رو به تکیدگی گذاشت، برگهایش یکییکی فرو افتاد، شاخهها به خشکی گرایید، دیگر از آن میوههای پر آب و مثالزدنی خبری نبود، چندین باغبان و مهندس کشاورزی را به ملاقاتش آوردیم، هر کسی چیزی گفت و درمانی را تجویز کرد، تمامی تلاشها انجام شد، تا اینکه دو روز پیش، همزمان با درگذشت آن یار فرزانه، آخرین برگهای این درخت بر زمین ریخت و امروز، تنها شاخههایی خشکیده و بستری از برگهای فروریختۀ زیر درخت بر جای مانده است، برگهایی که اگرچه دیگر سبز نیستند، اما با همۀ زردی و خستگی، نشانی از معرفت هستند، آنگونه که حتماً شیخ اجل، سعدی شیراز مرا مجاز میدارد که بگویم برگهای زرد فروریخته «هر ورقش دفتری است، معرفت کردگار».
به راستی چقدر درختها از برخی ما انسانها با معرفتترند، چقدر به دلبستگی و علاقۀ خود پایبند هستند. درختی که سالها محصولش با عشق و شور و نشاط، به کام عزیزِ خدمتگزاری نشسته، حالا که میبیند، برگ و بار او خشکیده و سر به خاک فرو برده، دیگر رغبتی برای ماندن و ثمر دادن از خود نشان نمیدهد. درختی که امروز با خشخش برگهای سوخته و خشکیدهاش، بر صحیفۀ زمین مینویسد. «نمیخواهم که بعد از تو مرا برگ و بری باشد».
اکنون این درخت تکیده و بیبرگ، برای من سمبل مهربانی است، بر تنۀ تناور و خشکیدهاش بوسه میزنم که زیباترین حدیث همراهی و افسانهترین حکایت دلبستگی را رقم زد و معنی مهربانی را به ما انسانها آموخت.
کجاست «سایه» تا شعر «ارغوانِ» دیگری بسراید و از درخت خانۀ ما نیز بپرسد: آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابی است هوا؟ یا گرفته است هنوز؟ باد رنگینی در خاطر من، گریه میانگیزد. یا در نگینِ (شفا بخش) بر زبان داشته باش. تو بخوان نغمۀ ناخواندۀ من.
آری نام این درخت را «شفا»بخش گذاشتهام که در سوگ یار مهربانم «دکتر محمدعلی شفا» چنین اندوهناک شد، هم او که اندوه انسانها را به گوشۀ چشمی دوا میکرد و قریب پنجاه سال به شفای دردمندان کرمانی پرداخت. مردی برخاسته از دیار میبد یزد که دل در گرو محبت مردم این دیار بست و تا آخرین دم زندگی، جامۀ سپید پزشکی را، روشنایِ دیدۀ دردمندان ساخت. بدرقۀ باشکوه او بیانی از این واقعیت است که هنوز هم حقشناسی رنگ و رویی دارد، اگرچه به پای احساس لطیف و شاعرانۀ «درخت شفابخش» نمیرسد.
نظر خود را بنویسید