آبتین محبیکرمانی+
1- ریشۀ برگزاری مراسمی برای سوگواری را به «سوگ سیاوش» میرسانند؛ اهل فن، البته بهتر میدانند... اینکه سیاوش به چه دلیل از آتش گذشته را کم و بیش همه میدانیم؛ اما اینکه چرا سر او را بریدند و بعد از مرگش چه شده که «سوگ سیاوش» در شاهنامه چنین آمده است؛ وصف دیگری است که البته بی ارتباط با آن آتش هم، نیست. در ناحق بودنِ مرگِ سیاوش، همین بس که «پیران» یکی از سرداران «توران» بعد از شنیدن خبر سر بریدن سیاوش، چنین میکند: «همه جامهها بر برش كرد چاك / همي كند موي و همي ريخت خاك؛ همي ريخت از ديدهش آب زرد / به سوك سياوش بسي ناله كرد». این مطلب اما در مورد سیاوش نیست. در موردِ پدربزرگِ 97 سالۀ یک جوانِ 37 ساله است. و انگیزۀ من هم از نوشتنِ آن، چند جملهای است که از دوستانی بعد از مراسم ختم ایشان شنیدم: «اگر میشَود 97 سال زندگیِ اثرگذار کرد، پس ما خیلی عقبیم... هم از زندگی و هم از بازنشستگی...» آن دوستان، همگی فعالین حوزه کودکند و در دورترین شهرهای ایران برای آموزش کودکانِ قبل از دبستان پروژه دارند و وقت میگذرانند.
2- پدرم برای فوتِ پدرِ همسرش، مطلبی برای یک نشریه ملی نوشته بود که بیشتر ناظر به حرفه و تعهدِ آقا بود، تا ارتباط او با پدرم؛ ابتدا و انتهای آن مطلب را عینا اینجا میآورم تا بخوانید: ««آقا» بهرسم معمول همه مردمان روزگار خود اساس و بنيان خلقت آدمي را بر خدمت به خدا و خلق خدا ميدانست. دارم از مرداني سخن ميگويم كه حالا ديگر استخوانهايشان هم خاك شده است، يكي از آخرين زندگانشان همين «آقا» بود كه جمعه رفت. باور آن نسل ظاهرا بر اين بود كه آدمها به دنيا ميآيند تا در خدمت يكديگر باشند و تا خدمت ميكنند، هستند و بعضِ آنها چه باشند، چه نباشند؛ هستند! اين اواخر تكيهكلام هميشگي آقا همين بود. يعني كه بهانهاي براي عمر طولاني خود داشته باشد. من خدمت ميكنم، پس هستم يا؛ هستم كه خدمت كنم. و نميدانم اين دو گزاره چه تفاوتي با هم دارند؟! آخرين مصاحبهاش با آقاي لطيفكار بود. سردبير «استقامت»ي كه آقا صاحب امتياز آن بود.» و این چنین تمام میکند: «او آخرين بازمانده نسل روزنامهنگاران دهه ٣٠ و كهنسالترين روزنامهنگار كشور بود. شكوه مراسم تشييع، تدفين و ترحيم آقا، مرحوم حاج سيدمهدي نعمتاللهزاده ماهاني، نشان داد كه سنت زيباي حرمتداري از پيشكسوتان، خاصه بزرگان روزنامهنگاري هنوز پايدار است و اين اتفاقِ زيبا و اميدواركنندهاي است. پيرمرد نه فقط «نفس گرم استقامت» كه نفس گرم روزنامهنگاري متعهد استان كرمان بود.»
3- برای فوت آقا، ویژهنامهای منتشر کردند، در همان «استقامت» که ذکرش رفت؛ من هم مطلبی برایش نوشته بودم که فوت مادربزرگم را هم در خود داشت: «روزي كه مادربزرگم فوت كرد، خيليها شكستند. گريه ميكردند و به هم دلداري ميدادند اما آقا فقط قرآن ميخواند... سوز و گدازي كه در قرآن خواندنش بود، آنچنان عميق بود كه صبر را با شكايتي توامان تداعي ميكرد؛ «فبِأيِّ آلاءِ ربِّكُما تُكذِّبانِ، كُلُّ منْ عليْها فانٍ». الرحمن را من آنجا شناختم. درك كردم... پدرم هميشه ميگفت اين سوره مثل شعر است. با آن ترجيعبندِ كوبندهاش؛ فبِأيِّ آلاءِ ربِّكُما تُكذِّبانِ. من اين را فروردين ١٣٩٧ درك كردم. آن زمان كه مرگ را هم نعمتي ديدم براي پدربزرگم، براي آقا تا با همسرش باشد. با بيبي». آن را هم اینجا آوردم تا برسم به یک حرف:
4- اینکه بر فوت عزیزی، غمگین شویم، احتمالا به خاطر تنهایی خودمان است؛ از مرور خاطراتی است که دیگر نمیتوانیم خلق کنیم یا تکرار کنیم. اینکه برای او سوگواری کنیم؛ البته باید دلیل دیگری داشته باشد. اگر در چند صد سال پیش برای سیاوش آیینی برگزار میکردند (و هنوز هم در برخی شهرها و روستاها میکنند) و هنوز هم برای امام حسین(ع) برگزار میکنند؛ اما ربطی به خاطرات و تجارب مشترک ما و آنها ندارد. این آیینها برای زنده نگه داشتن راهی است که آنها برایش قیام کردند؛ یا بر سرش ایستادند. از آتش گذشتند و سرشان را بریده دیدند. راهِ پدربزرگِ 97 سالۀ یک جوانِ 37 ساله، باید راهِ مشترک خیلیها باشد، که این طور برایش سوگواری کردند، مطلب نوشتند، ویژهنامه منتشر کردند و «نفس گرم روزنامهنگاري متعهد استان كرمان» خواندندش...
5- از همه آنها که نوشتند و البته از آنها که فرصتِ این نوشتن را فراهم میکنند، متشکرم.
+ نوه موسس نشریه استقامت
نظر خود را بنویسید