اسما پورزنگیآبادی
شامگاه یکشنبه 21 اسفندماه خبر تلخی از سیرجان رسید. خبری که نمیخواستیم آن را باور کنیم اما واقعیت داشت. محمدعلی آزادیخواه پیشکسوت داستان کرمان، خالق «مُرادو» و بیش از 10 اثر دیگر در حوزه ادبیات کودک و نوجوان، در بیمارستان امام رضا سیرجان درگذشت. روحش شاد و یادش گرامی باد.
آزادیخواه هم داستان مینوشت و هم معلم بود. سال 91 در یک روز پاییزی، سوار بر تاکسی، روانۀ خانهاش شدم تا برای خبرگزاری ایسنا کرمان با او گفتوگو کنم. هنوز مزه و خاطرۀ خوش آن روز با من است. یک روز تمام، کنار او نشستم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. حاصلش، گزارشی شد که برای یادکرد او، یکبار دیگر، بخشی از آن را بازنشر میدهیم.
او که در کاریکلماتورهایش نوشته بود: محمدعلی درد میکند. آن روز، وقت خداحافظی از زندهیاد آزادیخواه پرسیدم: جریان محمدعلی درد میکند چیست؟ گفت: «از سر انگشت پایم تا فرق سرم درد میکند؛ از وقتی از مادرم متولد شدم درد دارم و گریه میکنم، تا آخر عمرم هم». بعد آهی کشید و گفت: «زندگی زندانه و دریای اشک...».
بخشی از گزارش گفتوگو با زندهیاد آزادیخواه را در ادامه میخوانید.
«68 سال است که با بچههای کَهکین روستای کودکیاش زندگی میکند. ( در گویش محلی کرمان به مقنی وکارگران قنات،کهکین میگویند). مُرادو را هم از روی زندگی آنها نوشته است. پنج تا برادرش هم کهکین بودند. او ولی معلم شد، هنوز هم هست؛ آرزویی که مادرش برای برآورده شدنش، خود را به آب و آتش زده بود. پدرش بعد از فوت زن اول، با مادر محمدعلی ازدواج کرده و او تنها ثمرۀ این ازدواج است. با درآمدی که از راه باغبانی به دست میآورده، نمی توانسته شکم خانواده عیالوارش را سیر کند به همین خاطر، پسرانش را، هفت ساله که میشدند میفرستاده کهکینی، مثل خیلی دیگر از اهالی روستا.
مادر محمدعلی اما، مخالف کارکردن پسرش بوده. میخواسته دُردانهاش معلم بشود؛ معلمهای دهستان قُهستان سیرجان همه خوش پوش و تمیز بودند، کفش چرم میپوشیدند، یقۀ لباسشان مرتب بوده، کلاه سر میگذاشتند و خط اتوی جامهشان سر خروس را می بریده! مادر محمدعلی میخواسته پسرش مثل همین معلمها بشود. پدرش اما حرفش را دو تا نمیکرده و میگفته باید با برادرانش به کهکینی برود؛ این مسئله بین پدر و مادر محمدعلی را شکرآب میکند. او این جر و بحثها را هنوز به خاطر دارد. مادرش هم حرفش را دو تا نمیکرده، دست تک فرزندش را گرفته و به روستای دهنو میبرد. هیچ جوره راضی نمیشده که پسرش معلم نشود. پدر محمدعلی هم بعد از قهر زنش، با یکی دیگر از زنان روستا ازدواج میکند!
حالا محمدعلی میماند و مادرش. تنهای تنها. اما بعد از مدتی کار پدرش با آن زن به طلاق میکشد و باز پدرش سراغ مادر محمدعلی میآید و او هم شرط برگشتنش را مدرسه رفتن تک پسرش میداند و این گونه میشود که پدرش قبول میکند. با سماجت مادرش بوده که محمدعلی از کهکینی نجات پیدا کرده و دانشآموز میشود اما یک سال بعد، پدرش به رحمت خدا رفته و از آن پس، زندگی روی دیگری را به پیشکسوت داستان کرمان نشان میدهد. خودش میگوید: پدرم که مُرد، همه چیز به هم ریخت. آشیانه ما تُنبید.(فرو ریخت)
خانۀ کودکیها
دردهای زندگی محمدعلی آزادیخواه نویسندۀ سرشناس سیرجانی، از همین جا شروع میشود.
دردهایی که کار را به آنجا میرساند تا او در کاریکلماتورهایش در «خوشمزه ترین میوه درخت» روک و راست بگوید که محمدعلی درد میکند!
مادرش بعد از بیوه شدن، باز دست محمدعلی را میگیرد و به روستای دهنو میبرد تا پسرش دیگر مجبور نباشد رنج مسیر طولانی خانه تا مدرسه را تحمل کند. میگوید: «بچههای دهنو خیلی شاد و سرحال بودند. اما من نه. چون نان نداشتیم بخوریم. بچۀ ضعیفی بودم».
اینجایی که آنها بودند، خانه نبوده، مخروبهای بوده که تنها یکی از اتاقهایش سقف و دیوار داشته. اما نزدیک مدرسه. یک کاهدانی بوده. مادرش آنجا را تمیز میکند و همین یک اتاق تاریک و نمور را میکند خانۀ کودکیهای محمدعلی آزادیخواه، پیشکسوت داستان کرمان.
هنوز هم یادش مانده که مادرش چوبهای نیمهسوختۀ بخاری را بیرون میآورده و اتاق را پر از دود میکرده تا به گفتۀ خودش، زهر هوا را بکُشد و پسرش سرما نخورد. در آن فقر و نداری، چارهای جز این برایش نمانده بوده و همینطور یادش هست که مادرش با کاغذ دفترچههای او و کتیرا، درزها و شکافهای درب اتاق را میگرفته تا سوز سرما به اتاق نیاید.
سراغش رفتم تا از ادبیات و داستان کرمان برایم بگوید و از کودکیهایش که همیشه با آن زندگی میکند، از امروزش، از مُرادو، پرستوهای دره پیچاب، افسانه نامی و کامی، دوستان جنگل شاد، قصههای گرگ و میش، بچهها بیدارند و ...از هرچه که میخواهد، بگوید.
شهامت مرادیکرمانی را ندارم
میگوید: «من شهامت، شجاعت و دلیری هوشنگ مرادی کرمانی را ندارم که بتوانم کتابی مثل شما که غریبه نیستید، بنویسم».
سکوت میکند و باز ادامه میدهد: «مدرسه که میرفتم، لباس من دو تکه کرباس بود؛ شلوارم آبی، پیراهنم سفید. مادرم یک لُنگ (تکه پارچهای که مردم در حمامهای قدیم دور تن خود میپیچیدند) سوراخ سوراخ شدهای را پیدا کرده بود و دور تن من میبست تا در مسیر مدرسه سرما نخورم».
او ادامه میدهد: «مادرم با ریسندگی و بافندگی، اندازۀ بخور و نمیرمان پولی در میآورد. 24 ساعتی دو وعده غذا میخوردیم. یادم هست که مادرم یواشکی قسمتی از نان خودش را روی سهم من میگذاشت؛ میخواست بخورم، مرد بشوم، معلم بشوم و این همۀ آرزوی مادرم بود».
محمدعلی آزادیخواه در سال 1323 در روستای دولتآباد قُهستان سیرجان به دنیا آمده و تا کلاس ششم ابتدایی را در همان روستا گذرانده است.
میگوید: «مادرم از مال و منال دنیا هیچ چیز نداشت، اما برایم سنگتمام گذاشت. برای ادامه تحصیلم، در سیرجان اتاقی کرایه کرد با ماهی 30 ریال. کار میکرد و هفتهای 15 ریال برایم میفرستاد با یک تنور نان که میشود 11 قرص نان. من هم درس میخواندم. پول نداشتم تا روزهای جمعه به خانه بیایم پیش مادرم. تا اینکه خردادماه آن سالی که کلاس هشتم بودم میرسد».
او ادامه میدهد: «ناظم مدرسه مرا از سر کلاس صدا کرد و گفت برو به مادرت سری بزن. گفتم پول کرایه ندارم. دیدم یکی از هم ولایتیهایم جلو مدرسه ایستاده. با او به روستا آمدم. درب اتاقمان را که باز کردم فقط سیاهی میدیدم، تاریک تاریک بود، مثل اینکه یک اتاق را پر از قیر کرده باشند. یکهو دیدم دو تا ستاره وسط این تاریکی میدرخشد. رفتم بالای سر ستارهها نشستم. مادرم بود، همۀ داروندارم. با دستش به گوشۀ اتاق اشاره کرد و گفت که یک مقدار پسانداز داخل آن توبره هست، نمیخواهم دستت را پیش کسی دراز کنی. حالا برو مشهدی حبیب را صدا کن. بعد هم مشهدی خاور را خواست. مرا فرستادند تا از خانۀ مشهدی حبیب برایش چیزی بیاورم، وقتی برگشتم، دیدم مادرم را پا به قبله کف اتاق خواباندهاند. دفنش که کردیم شب توی آن اتاق، تنهای تنها نشستم، هیچ کس نبود، تنهای تنها. همه دارایی مادرم یک مفشو بود که داخلش چند نمونه داروی گیاهی بود. آن را به مشهدی خاور دادم و کتابهایم را برداشتم و به سیرجان آمدم».
بعد از آن، محمدعلی آزادیخواه، با حمایت دبیر شیمی و ناظم مدرسه، بعد هم از طریق گِلکاری، مخارج تحصیل و زندگی خودش را تامین میکند و میرسد به روزی که لیسانس جغرافیا را از دانشگاه اصفهان گرفته و میشود معلم جغرافیای بچههای سیرجان و به جز این، نویسندهای حرفهای در حوزۀ ادبیات کودک و نوجوان.
میخواستم بهرنگی سیرجان باشم
نویسندۀ مرادو میافزاید: «گذشتۀ من، به خصوص کودکیهایم شرایطی را ایجاب کرده که از نویسندههای مردمی تاثیر بگیرم. من زمان دانشجویی آثار صمد بهرنگی را زیاد میخواندم؛ آرزو نداشتم کاخی داشته باشم، دلم میخواست صمد بهرنگی سیرجان باشم».
وی همیشه و همیشه تاکید دارد که نویسنده باید مردمی باشد. او اظهار میکند: «نویسنده باید از مردم، با مردم، برای مردم و با مردم عجین باشد، حتی لهجۀ محلی خودش را هم فراموش نکند».
او در این گفتوگو قصۀ نوشتن برخی از داستانهایش را شرح داده و سپس، دربارۀ مرادو که فیلمی نیز از آن ساخته شده، میگوید: «کتاب مرادو سال 55 نوشته شد و بعد فراموش شد تا اینکه سال 84 بود که هوشنگ مرادی کرمانی به سیرجان آمد، ما همسن هستیم، منتها من سه ماه از او بزرگترم؛ وقتی داشتیم برای خروج از درب با هم تعارف میکردیم به من گفت محمدعلی، جانِ مرادو اذیت نکن، و من نام مُرادو را که شنیدم اشکم جاری شد. مُرادو سالها میشد که مرده بود».
به گفتۀ خودش، بعد از این جریان و تعریف و تمجید مرادی کرمانی، نامهای به ناشر مینویسد و تقاضای تجدید چاپ مُرادو را میکند.
اینگونه میشود که مُرادو باز بر سر زبانها میافتد و سال 84 به عنوان داستان برگزیدۀ استان و سال بعد، به عنوان داستان برگزیدۀ کشور انتخاب میشود.
پس از این، از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اجازه ساخت فیلم مُرادو را از آزادیخواه میگیرند و این اتفاق رخ میدهد.
او به آیندۀ داستان کرمان خیلی امیدوار است و میگوید: «همۀ نویسندگان کرمان، شریفی، علومی، محبی، ثانی و ...قوی مینویسند و مردمی. مسعودی هم استعداد قَدَری بود که علاقه به چاپ کتاب نداشت. منصور علیمرادی هم شاگرد مسعودی بوده و مثل او مینویسد؛ از محیطش جدا نیست؛ گزارش راستینی از وضعیت مردم زمانۀ خودش مینویسد».
چرا مثل خیلیهای دیگر به پایتخت نرفتید؟ میگوید: «من هر چه که دارم، از مردم سیرجان است و همشهریانم بر گردن من دین دارند. میخواهم اینجا باشم و به آنها خدمت کنم».
نظر خود را بنویسید