سیدمحمدعلی گلابزاده
درست ۶۱سال پیش در چنین روزهایی که امتحانات سوم راهنمایی به پایان رسیده و تعطیلات تابستانی آغاز شده بود، دست در دست پدرم- که لباس روحانیت بر تن داشت – به مدرسه معصومیه کرمان و – به قول پدرم- سراغ «آسیدمحمود، پسر آسیدمحمد زارچی» رفتیم. جوانی با قامت بلند و عرقچینی بر سر، از حجرهای که در ضلع شمالی مدرسه قرار داشت بیرون آمد و ما را به داخل دعوت کرد. پس از نشستی و گپوگفتی و یادی از مرحوم «زارچی» توسط پدر، ایشان گفت: دلم میخواهد بندهزاده از فرصت تعطیلات تابستان استفاده کرده و در خدمت شما و کسانی که مناسب میبینید، «جامعالمقدمات» بخواند. سیّد با خوشرویی و مهربانی هرچه تمامتر پذیرفت و به این ترتیب، باب آشنایی ما با مردی که بیش از شصت سال افتخار دوستی او را داشتم گشوده شد.
از آن پس، هر روز به مدرسه معصومیه میرفتم، در حجرۀ ایشان مینشستم، جامع المقدمات میخواندم، گاه با هم از اوضاع زمانه صحبت میکردیم و در پایان با صرف هندوانه و چای برمیگشتیم. گفتنی است که پدرم با همۀ طلاب و مدرسین مدرسه، از جمله مرحوم زنگیآبادی که حالا فامیل «وثوق» اختیار کرده بود – مرحوم نیشابوری – مرحوم آشیخ جواد و اساتیدی چون آقای روحانی و ... آشنا بود و مرا به هر کدام میسپرد، دعوتش را بیلبیک نمیگذاشتند، امّا معتقد بود که «آسیدمحمود» از جنس دیگری است. در آن زمان آقای «فهیم» که در آن زمان فامیل «سردری» داشتند در همان مدرسه و کنار «آسیدمحمود» ساکن بود.
در تعطیلات تابستان هر سال، این همنشینی ادامه و تکرار میشد، ضمناً در طول سال تحصیلی نیز هر وقت فرصتی بهدست میآمد سراغ آسیدمحمود میرفتم و از مجالست با او لذت میبردم، در این میان دوستانی چون مرحوم «رادمنش»، مرحوم «میرزا مؤمنی» نیز گهگاه در حجرۀ ایشان اجتماع میکردند.
آسیدمحمود، از همان زمان روحیۀ انقلابی داشت، یادم هست در یکی از روزها، عصر هنگام، آقائی وارد مدرسه شد و یک راست، روانه حجرۀ مرحوم وثوق شد، سید گفت، این آقا به نام منوچهری معاون ساواک است، بیا با هم برویم و به شیخ اشاره کنیم که لُو نرود. اتفاقاً در همین زمان مرحوم فخر مهدوی هم از راه رسید و سه نفری به حجرۀ او رفتیم، زمانی که وارد شدیم، منوچهری داشت از وجوهاتی که توسط شخصی به نام «ماشاءالله علی جوجو»! از عراق برای آقای خمینی فرستاده، صحبت میکرد و آقای دعائی نیز میکوشید تا با ایماء و اشاره به او بفهماند که دردسر برای خود درست نکند.
پس از دستگیری آقای خمینی، یک روز به حجرۀ ایشان رفتم، دیدم مشغول نوشتن است و تعدادی کاغذ نیز کنارش گذاشته شده. همینکه وارد شدم، با خوشحالی گفت: بیا کاکو کنار من بنشین و هر تعداد که میتوانی از روی این شعر بنویس و بین رفقا تقسیم کن. ابیاتی از آن سروده که به یادم مانده، این بود:
شاه را گو مرجع تقلید را آزاد کن / مسلمین خسته دل را زین الم دلشاد کن
گر نداری رحم و شفقت گو بیا اندیشهای / از ورق گردانی این چرخ بد بنیاد کن
ای که میخواهی دوام سلطنت از خون خلق / یادی از آن روزهای نیمۀ خرداد کن
این ایام سپری شد تا موضوع تبعید امام به ترکیه و عراق پیش آمد، در این زمان، آسیدمحمود آن شادابی گذشته را نداشت و دیگر از لطائفی که اکثراً نمک کلام او بود دیده نمیشد. پیدا بود به چیزی میاندیشد که با سرنوشت او گره خورده است. بعدها فهمیدم که او به رفتن به نجف و پیوستن به مراد خود فکر میکرد و سرانجام راهی عراق شد و این رابطه برای مدتی تعطیل گردید. هرچند که شبها صدای ایشان را از رادیو عراق میشنیدم که با این جملهها آغاز میشد «شنوندۀ عزیز، برادر مسلمان» بعدها برایم تعریف کرد که چگونه مادرش – شادروان فاطمه متقی – از دوری او بیتابی میکرد، سرانجام با برنامهریزی مرحوم آیتالله هاشمیرفسنجانی و همراه ایشان به صورت قاچاق به عراق رفته. همچنین از روزهایی که مادر را به مکه برده بود و ... درگذشت او در نجف اشرف و اینکه امام بر جنازۀ او نماز گذارد.
شادروان دعائی از روزهای سختی که مأموریتهای ویژه توسط امام به ایشان واگذار میشد تعریف میکرد که در مطلب دیگری به آن خواهم پرداخت. سرانجام دعائی با امام به ایران برگشت و پس از سفارت عراق، به مدیریت روزنامه اطلاعات برگزیده شد. فرصت دوبارهای که دوستیهای گذشته ادامه یابد، به طوری که از همان روزهای نخست این مراوده آغاز شد و هر بار که تهران میرفتم در محل سابق روزنامه، پشت میدان امام به دیدار او میشتافتم و ایشان نیز هر وقت کرمان میآمد، مرا از دیدار خود بیبهره نمیگذاشت. تا اینکه در سال 1366 بحث تشکیل مرکز کرمانشناسی پیش آمد و چه کسی بهتر از آقای دعائی که مورد مشورت قرار گیرد. یادم هست وقتی در اینباره با ایشان صحبت کردم، با خوشحالی تمام، از این موضوع استقبال کرد و گفت: مؤسسۀ اطلاعات با همۀ امکانات در اختیار شماست و به راستی که به عهد خود وفا کرد، زیرا به جز اولین جلسۀ شورایعالی که در سالن قدیم استانداری برگزار شد، بقیهِ سی و پنج شورایعالی در مؤسسۀ اطلاعات و با مهماننوازی هرچه تمامتر ایشان برگزار گردید و در تمام مدت سی و پنج سال گذشته در همۀ آنها و در اکثر همایشهایی که تشکیل شد، شرکت و حضوری مؤثر داشت.
یادم هست در اولین سمینار که سال 1368 در کتابخانه ملی کنونی برگزار شد، در سخنرانی خود گفت: وقتی آقای گلابزاده از من خواست که در این همایش شرکت کنم، بهدلیل جلسۀ مهمی که داشتم عذرخواهی کردم، با اینهمه از جزئیات سمینار پرسیدم، زمانی که او گفت محل برگزاری سمینار، کارخانه خورشید (کتابخانه ملی کنونی) است، با شادمانی گفتم، آن جلسه را منتفی و در سمینار شرکت میکنم، دلیلش هم این بود که بیادم آمد، مادرم کارگر این کارخانه بود و شبها که برای انجام شیفت کاری میآمد، مرا نیز با خود میآورد؛ در این موقع آقای دعائی بغضش ترکید و با گریه گفت مادرم گوشۀ چادرش را روی زمین پهن میکرد و من سر بر دامن او میگذاشتم و میخوابیدم.
باری دعائی دلبستۀ کرمان بود و برای کرمانیها سنگ تمام میگذاشت، همین دو هفته پیش که استاد صوتی در گذشته بود، عصر هنگام با من تماس گرفت و گفت، جزئیات را بررسی کن و به من خبر بده، به این منظور با دختر آن مرحوم تماس گرفتم اما در دسترس نبود، چند دقیقه بعد، دوباره شخصاً تماس گرفت و گفت: چی شد و ... آن روز چهار بار با من تماس گرفت که بتواند مطلب پروپیمانی در این باره تهیه کند، کما اینکه چنین کرد و با درج عکس مرحوم صوتی، یاد این استاد گرانقدر را گرامی داشت. او حتی از اینکه عدهای روزنامه اطلاعات را «کرمان نیوز» عنوان کنند، ابائی نداشت.
مردمی بودن و پرهیز از خودخواهی چنان با جان و روح او عجین شده بود که در مجالس مختلف ردیف جلو را برای خود انتخاب نمیکرد و معمولاً در همان ردیفهای وسط و میان مردم عادی مینشست. همین چند هفتۀ پیش که جلسۀ توسعه استان در تهران برگزار میشد، به رغم اینکه آقایان مهندس باهنر و مرعشی، مشترکاً ایشان را از ردیف وسط به ردیف جلو بردند، امّا چند دقیقهای نگذشته بود که دوباره بهانهای پیدا کرد و به ردیف وسط برگشت، مهمتر از همه اینکه وقتی در مطلبی که پیرامون چگونگی جلسه توسعۀ استان نوشتم و به این نکته اشاره کردم که: «برخی سادات جلیلالقدر، به جای نشستن در ردیف اول، متواضعانه در میان افراد عادی نشستند تا به دیگران بگویند شرف المکان بالمکین» ایشان این قسمت را از مقالۀ من حذف کرد و بقیۀ آن به چاپ رسید. در حالیکه من فقط اشارهای کرده و نامی از ایشان نبرده بودم.
هر وقت به کرمان میآمد، از همه سراغ میگرفت، یادم هست یک روز که با هم در شهر میگشتیم، به من گفت، بیا به برخی کتابفروشیهای کمتر شناخته شدۀ شهر سر بزنیم، با ایشان از کتابفروشی «طاقچه» شروع کردیم، مدیر این کتابفروشی وقتی نگاهش به ایشان افتاد چنان مات و مبهوت مانده بود که انگار دست و پای خود را گم کرده است.
یک بار دیگر که باز هم به کرمان آمده و با هم در سطح شهر میگشتیم، به من گفت، این روزها در شهر خبری نیست؟ گفتم اتفاقاً امشب مؤسسۀ «مفرغ» از یک هنرمند و چهرۀ فرهنگی کرمان تجلیل میکند. ایشان فوری گفت، بیا بریم. تعجب کرده بودم که سر زده، بدون اطلاع قبلی، بدون اینکه دعوت رسمی صورت گرفته باشد، چطور ایشان را به آن جلسه ببرم، امّا چارهای نبود، لذا راهی آن جلسه شدیم، یادم هست اولین کسی که از دیدار دعائی شگفت زده شده بود آقای لطیفکار بود و ...
دعائی با این بیت همشهری خود، خواجوی کرمانی زیست، آنجا که گفت:
«روز شادی همه کس یاد کند از یاران / یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید»
زیرا او انیس و مونس شبهای غمزدگانی بود که به ویژه بر آنها ستمی روا داشته بودند.
حتماً یار باوفای من و او «عطا احمدیِ» عزیز رضایت دارد که این موضوع را فاش کنم و بگویم شادروان دعائی، از روزی که متوجه شد بر این خیّر مدرسهساز، ستمی رفته است، تمام تلاش خود را به کار بست تا آن بیمهری را جبران کند، لذا علاوه بر درج مطالب گوناگونی دربارۀ عطا، به تهیه و چاپ و نشر کتاب «عطای پهلوان» پرداخت و به رغم روحیۀ عرفانی و اشتیاق به گمنامی او را به شهرت بیشتر رساند. مورد مشابه دیگر، یکی از وکلای دادگستری است که همیشه تلاش میکرد تا رنجش او را جبران کند و تا اندازۀ زیادی موفق هم شد.
باری سیدمحمود دعائی، مردی که در گوشۀ گمنامی از خاک دارالعباده یزد برخاست، روزگار کودکی و جوانی خود را در دارالامان کرمان گذراند و صحیفهای به گسترۀ هفتاد سال فراز و فرود به تاریخ سپرد از میان ما رفت و از خاک بر افلاک شد.
او انسان بیادعایی بود که زندگی روزگار طلبگیاش با زمانه سفارت و وکالت و مدیریتش بر روزنامه اطلاعات هیچ تفاوتی نداشت. او حشر و نشر با افراد عادی جامعه را افتخار میدانست و «مردمی بودن» مشخصۀ بیچون و چرای ایشان بود، او از پاکدستترین مسئولین نظام بشمار میرفت، بنایی که او برای روزنامه اطلاعات پی افکند، تا دهها سال، میعادگاه اهل فرهنگ و اندیشه است.
بعد از وفات، تربت ما در زمین مجوی / در سینههای مردم عارف مزار ماست.
نظر خود را بنویسید